۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

در خیمه دلاوران شوری برپاست و من ...

آفتاب هستی بخش حیات خویش به نورافشانی ستاره ها بخشیده و من در میان لشکری عظیم از مردان مرد مات و حیران و بهت زده صرفا به تلالو شراره های آتشی نظاره گرم، خیمه ها روشن از نور عشق و ایمان، غرق در شور و اشتیاق است، سالیان سال است که ایشان عاشقانه در پی کامروائی اند و هر نوبت که برگشته اند از فردايی نویدبخش سخن گفته اند، شب بسیار تاریک و سرما بسیار ناجوانمرد لیکن عقیده شان و جوهر درونشان بخودی خود گرمابخش عالمیست و عالمشان نیز غریب عالمیست، حال و هوای عجیبی دارد، سربازانشان از عالمشان نیز غریب ترند و دوست داشتنی تر، مردانی پاک، صادق، خوش تینت، خونگرم، غیور ...
خدای من چه با شکوه است، کجایند مردمانی که عمری «مدینه فاضله» به رویاها می جستند، امپراطوری که با زیبائی ها آذین بندی شده باشد و آسمانش به رنگ مروت و خاکش به کشت عدالت و آبش به گوارای سعادت و اوقاتش به وصف صلح و صفا...
کارزار ایشان نیز در گوش تاریخ از فرهنگ و اخلاق نجوا می کند، جوانمردند و رئوف، بسان آن که می پرستندش بخشنده و بخشاینده اند و چه زیباست به موقع رزم راز و نیازشان با معبودشان، دستان به هم زنجیرشده شان از اتحادشان داد میزند و لغزش اشک در چشمانشان از باورشان، باورشان نیز زیباست و سرمستی از سر هر مستی می پراند، باوری که بدان زنده اند و بدان میبالند و سینه به سینه و دوش به دوش تا به امروز رسانده اند و امروز نیز که دیروز فردائیست هوای فتح دارند، امید بدین ظفر دارند، می دانند که غالب باشند و یا باز مغلوب باز فتح خواهند کرد و باز خواهند نوشت برگ زرینی دیگر از افتخار برای آیندگان، البته درک این افتخار توفیق هر کس و ناکسی نیست و فقط خود آن را می دانند...

از فرط جنون به سبب رویت این همه شرف و آزادمردی صحرای یادگار بدرود گفته و سر به کوه جهالتم میگیرم، اندکی که دور گشتم برای آخرین وداع به سوی خیمه گاهها برمیگردم و ناگهان تصویری میبینم که تاب قدم از ساقهایم می گیرد، هزاران هزار شعله آتش که تنویرشان کائنات را سیراب از ضحی کرده و صدهزار مرد که شرافت و قداستشان حسادت افلاک نشینان را برانگیخته افلاک نشینانی که چاره ای جز سجده بر این اشراف ندارند.


آری من چقدر خوشبختم که جبر زمانه و تقدیر و مقدرات مرا بسوی این آب و خاک روانه کرده، من نیز سجده بندگی بر ربم فرود می آورم و شکرش میگویم و سپس زیر لب و به آرامی میگویم : «یاشاسین ...»
نويسنده: سهند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر