۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

کودک آذربایجان

شب چادر سیاه خود را بر پیکره ی خفته ی زمین گسترده است.

سکوت سهمگینی همه جا را فرا گرفته است. ستاره ای در آسمان نیست، زیرا که آنان نیز از درد مردمانی ماتم گرفته اند. عقربه های ساعت امشب به سرعت در جهت معکوس می چرخند و ناگهان چشم ها باز می شوند و چندین ده سال پیش نمایان می شود. بوی دود و باروت از همه جا به مشام می رسد. شهر با خون مردمانش نقاشی شده است. اجساد زنان و مردان در گوشه گوشه ی شهر پراکنده شده اند. کودکی با چشمان اشکبار و مملو از نفرت به شهر می نگرد. روزها می گذرد و کودک هم چنان ایستاده است. خبر می رسد که اسطوره را مرگ در آغوش گرفته است و ستار این اسطوره ی پرفروغ چهره در نقاب خاک می نهد. کودک همچنان ایستاده است و چشم هایش تلالو چشم های سردار را بدست آورده و امید در دلش دمیده است. کودک، زاده ی آذربایجان است.

روز فرا رسیده است و ساعت به روال عادی خود بازگشته است. دیگر از بوی دود و باروت و خون خبری نیست. همه جا را آرامشی مهیب فرا رفته است. سردارها و سالارها سالها است که در آغوش سرد خاک آرمیده اند. کودک همچنان بر دیوار فرو ریخته ی عدالت تکیه کرده است. بوی مشمئز کننده ی بی عدالتی از اجساد پوسیده ی دربار فدراسیون به مشام می رسد. تاج شاهنشاهی قدرتی بیشینه یافته است و عدالت بازیچه ی دستان خون آلود عنایت شده است. کودک همچنان لبخند تلخی بر لب دارد. استوار همچون کوه ساوالان بر سنگفرش هایی که روزگاری با خون پدرانش رنگین شده بودند قدم بر می دارد و از هوایی استنشاق می کند که سالها پیش نیاکانش را به جنبش وا می داشت.

نه شمشیری، نه تفنگی. کودک دست خالی است. ترس در دلش جایی ندارد. جای جای بدنش آعشته به زخم هایی است که در طول سالیان دراز تحمل کرده است. ولی همچنان همان امید سردار در دلش می درخشد. دربار رنگ عوض کرده است و فدراسیون نامیده می شود. تاج شاه کالبد انسانی یافته و بیش از مافوق حق کشی می کند. داروغه, عنایت شده است و ترکی و سخندان جای گزمه ها را گرفته اند. قدرت و ستون های شاه با بی عدالتی مستحکم شده اند. ولی کودک همچنان لبخند می زند. از بی عدالتی شب و روز قابل تمییز نیستند. حق به نام ناحق با ترازوی سرخابی معاوضه می شود. فروشنده سرخ است و خریدار آبی و مابقی کالاهایی هستند که تنها تامین گر نیازهای سرخابی ها نامیده می شوند.

و کودک همچنان با دست هایی خالی و دلی امیدوار با همان صلابت و ابهت پدرانش بر ستون های پرسپولیس ضربه می زند و می خواهد تاج آبی را از عرش به فرش آورد. کودک ناگاه امیدوارتر می شود. گویی اسرافیل بر صور دمیده است و رستاخیر به پا شده است. ساوالان دست هایش را باز می کند و به دست های برقوش و سهند گره می زند. جای جای آذربایجان به سوی کودک روی می نهند و از هر سو کودکان این دیار به پشتیبانی وی می شتابند. اشک به ناگاه از چشمانش جاری می شود. اشک شوقی است که از غرور و اتحاد به دست آورده است. اتحاد، این همان واژه ای است که باعث شده بود تا نور امید همچنان در دلش بدرخشد تا بتواند روزی به مدد همین پیوند کاخ های سرخابی را براندازد.

عقربه های ساعت به سرعتی سرسام آور به جلو حرکت می کنند. به یکباره سالها می گذرد و چشم ها دوباره باز می شوند. باز هم بی عدالتی و تاج ها و عنایت ها همه جا را فرا گرفته اند. جامه ها و گفتارشان تفاوتی فاحش یافته اند ولی چهره ی زشت بی عدالتی همچنان ذات خود را حفظ کرده است. ولی همچنان کودک آذربایجان ایستاده است.

علی سرابلی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر